رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۱۵۷ : زبان رمز می‌دانم که خطّ نور می‌خوانم

زبان رمز می‌دانم که خطّ نور می‌خوانم
وگرنه زین ره اعجاب چه می‌دانم چه می‌رانم
کلام عشق در جانم، خرام عشق درمانم
بزن زخمه به ساز دل، پریشانم پریشانم
همه عمران تنهایی به یغما رفت و ویران شد
خراب جام و آن ساقی به شهر دل خرامانم
دو وصل تازه بارم کن ز دنیاهای وحیانی
خراب‌افتاده و مجنون مگر این گونه بتوانم
چو سوداها فتاد از سر، به دل غوغای دیگر شد
بیا کاین فتنه بنشانی که حالی فتنه‌بارانم
اگر این دیده سویی شد که جز رویای تو بیند
بمیرانم در آن رویا، بسوزانم بخشکانم
به آتشگاه دل چون دوش من دیوانه را بردی
به آن پیمانه‌ها گفتی من آن پیمانه‌گردانم
چو حلمی رو غریبانه به کنج خامش معنا
تو نام رمز خود برخوان که من صد پرده سوزانم
پیمایش کتاب