پیچیده به اسرارم، یک روزنه پیدا نیست
میرقصم و میخوانم: اسرار هویدا نیست
زین قصّه چه میجویی افسانهی مهرویان؟
آن روحسواران را سوداکده اینجا نیست
رو رو که تنت آه و سرمایهی خودبینیست
هر کس که به تن نازد از موطن دلها نیست
آن جامه که بدریدم زربفت تباهی بود
من قدمت عریانم در روح که اینها نیست
تا نور فلک دیدم از خویش بسرّیدم
آن گنج که آوردم در قصر ثریّا نیست
حرفم همه اصوات و انوار بلورین است
شهد سخنم حتّی در شکّر و حلوا نیست
در میکدهها شعرم رهن همه مستان است
این شوکت جادویی در برج و کلیسا نیست
من دُردکشی دارم شهزادهی رویاها
بیداری زرّینم در قسمت رویا نیست
حلمی تو چه میجویی؟ نایاب به دندان است
دریاب دمی را که همقیمت فردا نیست