برو دو جامی زن ز جام مهرویان
چو جامه بگسستی پیاله برگردان
شب است و فانوسی به جان نمیتابد
من و می و جام و خیال سرگردان
ز عیش پنهانی چه طَرف بربستم؟
چو محنت از حد شد تو خیزیام اینسان
شوم به میخانه خراب و دستافشان
پیاله آذین کن که آمدم ای جان
به سوی چشمانت که نقش خمّار است
دمی شوم افتان، دمی روم خیزان
نهان شدم سویت که مرهمی یابم
به خنده تابیدی به درد بیدرمان
مخوان دگر حلمی ز خطّ دیرینه
برو دو جامی زن ز جام مهرویان