بیحنجره سر دادم آواز تو، دل بشنید
بیپا سوی جان رفتم، دل عشق تو را بگزید
بیسر چو که اندیشم بیحرف سویت آیم
بیدل همه بیدستار تن سوی تو درغلتید
در خواب چو میرفتم در قارهی بیسویان
دیدم دل سرگشته سوی تو نمییابید
بیسو شدم آن هنگام تا روی تو پیدا شد
انگار که صد خورشید از روی تو میتابید
پنداشتم آن هنگام این حادثه رویاییست
آری تن بیچاره رویای تو را می دید
شب بود و فلک گم بود در سایهی چشمانت
هر جان که فلک دزدید چشمان تو میبخشید
بیسایه و بیروزن، وصف تو چنین باشد
چون تو نتوان گشتن هر چند به صد تقلید
ای رحمت یزدانی صد شکر تو را گویم
اینگونه که درّ تو سوی دل و جان غلتید
دربان فلک گفتم بگشای که جان آمد
تا اسم تو را بردم آن درب گران جنبید
حلمی همه بیواژه این قصّه چو بسرودی
شوریده به میدان شد شعری که نمیرقصید