من و این هستی دیوانه قراری داریم
بخت آلودهی خود هر که به کاری داریم
من خورم باده و او مست کند هر شب و روز
کیست داند که برِ دوش چه باری داریم
هر که جای من و این چرخ نِشیند چه کند؟
لاف بیهوده چه که هستی زاری داریم
گفت آن روحوشِ روحپرِ روحسوار
مرکب عشق و دم روحگساری داریم
مست بود آن که به دنیا عَلَم عقل فراشت
دانش منگ و فریبانه و تاری داریم
عشق برخاست و از گوشه صدایی زد و رفت
زان دم خفته دگر حال خماری داریم
حلمیا زان شبحِ رازبرِ راهگشا
خبر آمد که بیا بزم و کناری داریم