بادا به رقص آتش امشب زبانه گیرم
در عشق جان ببازم، از دل کمانه گیرم
در روح پر گشایم تا بیکران هستی
از این خرابهآباد در رفته خانه گیرم
مجموع خویش باشم در قامتی یگانه
شکل نگار خود را بس عاشقانه گیرم
اکنون که راز هستی با آسمان بگویم
تاریخ خویش گردم، جان زمانه گیرم
سالوس عقلپیما سر بر پیاله کوبم
آنگه به نوش و مستی سوی خزانه گیرم
راه تو راه من شد ای روح هفتسیما
چون دام میفشانی من رو به دانه گیرم
شایسته نیست بی می نذر نگار کردن
مهتاب یار من گشت، نذرش شهانه گیرم
بادا جهان به کامت، اوصاف عشق گفتی
حاجت رواست حلمی، سویت شبانه گیرم