ز چرخ کهنه عاقبت رهاییات میسّر است
نگاه کن که ظلمت شبانه رو به آخر است
سریر جاودانگی بر آ که تکیه بر زنی
صبور بودهای، کنون ستارهی تو بر سر است
خیال شک برون شده ز تختهبند کالبد
به خامشی چو رستهای یقین تازه در بر است
تو شکر کن خدای را که بانگ فتح بشنوی
طنین رستگاریات ز سوز و ساز باور است
سفیر روح را نگر ز شش کران بیکران
که صوت عاشقانهاش چه سان نشاطآور است
بخند و خوش نشین دگر که آسمان تازهات
ورای چرخ کهنهی هزار پرّ بیپر است
الا تو حلمی غریب که مرگها سزیدهای
بیا که حکم وصل نو کنون به دست داور است