آه حتی نفسی جان مرا قابل نیست
قیمت هیچ دلی چون دل من نازل نیست
یار سنگینقدم و فاصله بیپایان است
قسمت چرخ نگون نیز چنین باطل نیست
شوکت باده در این وادی بیجام بریخت
باده در جام و دگر غیرت می در دل نیست
خواب از این چشم جهاندیده برون میفکنم
هیچ رسمی به جهان ساقی ما قائل نیست
با خدا بودم و گفتم که خدایا آخر
مهرورزان تو را عشق چرا مایل نیست
خنده بر لب زد و آهسته چنین گفت مرا
غرقهی عشق به امّید بر و ساحل نیست
گرچه شب تیره و ظلمتزده و خونین است
هیچ شب نیست که تا صبح دگر نایل نیست
صورت یار به یاد آور از این حَجب نهان
کاین حجاب ابدی نیز مرا حائل نیست
حلمی از دولت جانان به تو جامی برسد
سرکش و مست شو زین باده که کس واصل نیست