حدیث جان منتشر شنیدهای عزیز دل؟
به کعبهای که نیست کعب رسیدهای عزیز دل؟
خرابهایست این جهان، به نزهتش مکوش هان!
مگر تو چشمهای ز جان ندیدهای عزیز دل؟
مرا ز خان و مان خویش گرفتهاند و بردهاند
چنین ز جان و مال هیچ بریدهای عزیز دل؟
به شعله گفت آن صنم: چه این حدیث سوختن؟
یکی چو من حریف خود پزیدهای عزیز دل؟
مباد جان غمزده جز از پیاله دم زند
چنین به قاف عاشقی پریدهای عزیز دل؟
به تبّت خیال شد حریف خام و لاف زد
چه دردها کزین ددان کشیدهای عزیز دل
بشد هزار قرن و هیچ، نه هیچ این یکی نه هیچ
که عاقبت کسِ کسان گُزیدهای عزیز دل
ز طبع شوخ عاشقان رمیدنت خطا! خطا!
کجا چنین تو ناز پروریدهای عزیز دل
خموش حلمیا! خموش! پگاه وصل و دولت است
حجاب عقل و وهم را دریدهای عزیز دل