رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۲۱۷ : از دور چون ببینی جام است و جان مهتاب

از دور چون ببینی جام است و جان مهتاب
نزدیک بنگر ای دوست، پیداست شکل محراب
با مطربان نشستم لب خون و گونه گلگون
با عابدان چه کارم با بانگ نوش و مضراب
ساقی کرشمه‌ای کن تا مردگان بخیزند
پیمانه را بگردان، آتش فکن به سرداب
من حال خود ندانم، از من مرا خبر ده
بیرون که خوش خرابم، حال درون تو دریاب
تا کی توان ز ناکس پیمانه وام کردن
ای تشنگان برآیید، این جام و این می ناب
از خویش پر کشانم هر شب به منزل روح
روزان چون بازگردم مست و خراب و بی‌تاب
اصوات عشق بشنو در گوش، وزوزانی
نور خدای بنگر ای چشم مست بی‌خواب
حلمی میانه آی و پلکان ببند و بنگر
عالم همه خیال است، بر این خیال برتاب
پیمایش کتاب