من از این خرقهی محبوس به تنگ آمدهام
حالم این است و دگر بر سر جنگ آمدهام
جامهها پاره کنم بر سر آتش فکنم
رفتهام از سر اندام و به چنگ آمدهام
وه بر امروز که این سینهی آتش شکفد
به سر و سینهی خلقان دو رنگ آمدهام
چون دم هیچ کزان دم همهی هست وزید
شوخ و وحشیصفت و مست و ملنگ آمدهام
برو ای عقل شَمَن گوشهی بتخانه بگیر
که من امروز به جان همچو پلنگ آمدهام
حلمی از گوشه شد و هیچ کسش هیچ ندید
به سر نام چونان لشکر ننگ آمدهام