من اگر باده کشم از سر پیمان الست
به تو چه زاهد دیوانهی افیونی پست
من و این خلق به هم جز به غرامت نشدیم
کهنهبندی بُد و آن نیز به تقدیر گسست
ای خوشا خوابتنی در اقیانوس ازل
کهف جان رفتن و بیدار شدن از چَهِ هست
هر چه گشتیم در این زاویه دیدیم که نیست
شکّرینتر ز می تلخ که در جام نشست
گفتگوهاست درونی و ولی گوش نکرد
آدم عقلپرستیدهی اندامپرست
حلمی از سانحهی عشق سخن بیش مگو
کشتی کژمژ و بیشاکلهی نقل شکست