برو ای دل به تاکستان چه کارت
که صد رنگی و خوش زین نقش غارت
چو بگذشتی ز خود مردانه گشتی
چه باشد پیلهی جان وین اسارت
شراب کهنه یاران سالگی نیست
که فهمد غیر مجنون زین عبارت؟
چو لیلای نهان پیداست بر تو
خوشا بیهودگی، ای خوش حقارت
ندای عقل و دل در هم تنان است
تو خیر خود شو پیدا کن شرارت
اگرچه خانهای در خاک داریم
چه مغروران که در بند عمارت
چنان آسان گرفتند آسمان را
که حاصل هیچ شد رنج زیارت
به قصد باده رفتند و نخوردند
زهی یک جرعه از جام طهارت
سخن کوتاه و آسان بود حلمی
چه شد در شرح ماندند از اشارت