چنان باد روان بی بند و بارم
به جز رقص و طرب هیچ است کارم
به آوای شباهنگام جانت
دل و جانم به جانت میسپارم
مرا جان باختن رسم و طریق است
هر آنی که بمیرم سر برآرم
جوانی را به جامی باج دادم
به جمع بادهخواران تاجدارم
خدایا چیست این بی برگ و باری
خزانا! روزگارا! نوبهارم
من آن روحم ز بالا عزمکرده
که دخل عالم سفلا بیارم
هراس از مردم اوهام؟ هرگز!
دخیل عشقم و عشق است یارم
دم صبح است و حلمی در میان نیست
چه خوش وقتی دو رکعت نور خوارم