رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۲۳۲ : صد حلقه مدّعی صورتْ خدا گرفت

صد حلقه مدّعی صورتْ خدا گرفت
 خلقی که خفته بود عبرت کجا گرفت
جان خلاف چون از عشق دور گشت
 دست وفا شکست، وهم شفا گرفت
فردا که بگذرد این حال تلخ ما
 شاید که روزگار دور وفا گرفت
از آخرالزّمان گفتم سخن بگو
 وا ابلها زد و جان در عبا گرفت
از لق‌لق زبان، عابد! چه عایدت؟
 برخیز و می بگیر، حق این دوا گرفت
از نحو عقل چون بی‌مصرف آمدیم
 رستیم و آفتاب ما را به پا گرفت
از روی سرخ ما چون یار می‌گذشت
 از باد مشرقی موسی عصا گرفت
جز خسّ و خاک چیست این خلق دون؟ بگو!
چون حرف عشق شد آدم عزا گرفت
حلمی که شعله بر صد خرقه می‌کشید
 آخر به کسوت آتش ردا گرفت
پیمایش کتاب