رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۲۵۳ : گمان کردم که چون رفتی زمام عشق وا دادی

گمان کردم که چون رفتی زمام عشق وا دادی
چه دانستم که جان و تن همه دست خدا دادی
چه باشد جز خدا ما را در این بیغوله ی هستی
تو این سرّ خدایی را به هر بیغوله جا دادی
اگر درد است درمانم خوشا این درد طاقت کش
که تو این درد پنهانی نه به هر آشنا دادی
چو خلقت جامه ات پوشید چه غم از ملّت اندوه
که غم را نیز از جامت به خلقی چون دوا دادی
خلاف قول دیرین است که جز سرّ تو وا گویم
که جانا سرّالاسرارت به جان مبتلا دادی
دو صد ننگ از تو نام آور به از صد گونه خوشنامی
به هر بدنام و بی عاری تو صد نور و نوا دادی
دم تو آسمان گیر است، بخوان ای قاری مستان
که صد مجنون و شیدا را ز اصواتت شفا دادی
زمین سرد است و بی جان است ولی در چنگ یاران است
به چنگ آورده ای ما را دو صد صوت و هجا دادی
برو حلمی و پنهان شو که سویت گشته دامن گیر
همه جان و جهانت را از این دم بر هوا دادی
پیمایش کتاب