جامش پر است در دور، دستم کجا رسانم؟
آهی کشیده چون رود از دیده بر کشانم
خالی مباد جامم زین شوکران که امشب
یادش رسیده امّا بی باده سر کشانم
رازی که با منش بود هرگز به کس نگفتم
در پیرهن چگونه با شور جان بمانم؟
سالک چو جام بگرفت بی دست بود و دامن
تردامنانه امشب در رقص مِی فشانم
آرام جان مجویی ای آن که ره بپویی
زخمی که خندد از عشق افسانه نیست جانم
چون عقل قصّه گوید از پشت پردهی عشق
ماییم و اسم اعظم کهش قلعه دیدهبانم
بر خاک خام بودم بشتافت باد وحشی
از آب و آتش دی شوریده استخوانم
هر روز خیزد از تن حلمی به قامت روح
چون نیست در میانه پیداست در جهانم