ای چشم حقیقتبین تابنده شو در جانم
از هر چه به جز عشقت برگیر و بپوشانم
از دست غرورم بود پیمانه چو بشکستم
ای ساقی افلاکی برخیز به پیمانم
از کینه و بدخواهی صد پنبه بر آتش زن
چون ناله کنم گاهی آن لحظه بمیرانم
این لحظه چو میزیام بی بوی تو ای جانا
کام و نفسم پر کن از شامهی یزدانم
سرمایهی جان عشقست، پیدا و نهان عشقست
من با فلکم گفتم جز عشق نمیدانم
چون مردمک خاموش من نیز چنان بودم
امروز ولی دیگر در جنبش صد جانم
شاه غزلم آری این گونه که میبینی
باید که چنین باشد چون حرف تو میخوانم
آن جان که به وصل عشق باز آمد و پیدا شد
پیداست که تا دنیاست کشتی ورا رانم
حلمی که به حیرانی صد دور فلک چرخید
زین چرخش فرسایی امروز بپرّانم