خدمت خلق آمدهام خلق به خدمت ببرم
طبل شهانی بزنم مهر صدارت ببرم
هر چه تنی را که در او عشق ندارد اثری
تیغ نهانی بکشم جانش غارت ببرم
دوری و دیری مرا دوست ببخشای و بر آ
غیبت خود کردم و این بار غرامت ببرم
دردیست بیحدّ و مرا این درد درمان نشود
کی به شفا خو کنم و جان به شفاعت ببرم
من سوی خلقان نکشم رخت تن و ناز و نما
گر بروم سوی کسی دام اسارت ببرم
مُلک سلیمانی خود دادم از آن روز ز کف
تا شب عثمانی خود را به عمارت ببرم
باز گذشتیم و گذشت تا که به حلمی برسم
حال در این طلعت روح گنج عبارت ببرم