از بام ازل فتاد و در گِل بنشست
کوتاه شد از خیال و غافل بنشست
آدم که به مُلک باده بلوا می کرد
در خواب خراب این قوافل بنشست
از عشق خدای چون که آگاه نبود
مطرود شد و به خاک عادل بنشست
از جام خبر چو بی خبر می نوشید
از میکده بیرون شد و نازل بنشست
آسانی عشق چون به پرسش می برد
در مسئله ی روح به مشکل بنشست
آوار گمان ز شش جهت راهش بست
از علم عمل به الم عامل بنشست
صد گونه نماز بی جهت می فرمود
کامروز به سوی کعب واصل بنشست
پرسی که ز چه به جام وارون افتاد؟
حامل چو نبود در حمایل بنشست
هابیل به سوی نور ساطع برخاست
قابیل به قتل عشق، قابل بنشست
آوازه ی حلمی ز چه عالم بگرفت؟
از دل به میان آمد و در دل بنشست