اگر هوا کند دلم نه از سر هوا کند
جهان به ناز رفت اگر به جام اکتفا کند
اگر شراره میزند کلام بیزبان من
میان آتش فراق ببین دگر چهها کند
نصیب عشق گشتهام به کام اژدهای بخت
زمرّد است در کفم فلک اگر وفا کند
صف طویل غم ببین ز ابتدا به انتها
پیاله مژده میدهد که خندهای بها کند
شهان مُلک آفتاب فسانه گشتهاند و حال
چه باک بندهای اگر خیال آشنا کند
سرود قرنهای دور به سحر و راز گفتهام
بیا که حال آن ماست، محال را خدا کند
شب است و بارگاه شاه به نور باده میدمد
عجیب نیست ساربان به ماه التجا کند
خراب چرخ هشت و چار! بیا که کار کار ماست
مقدّر است روشنی روایت ار قضا کند
حریر آفتاب را به جان خسته میتنم
هزار ساله رنج را چو ساغری دوا کند
چه گم نشستهای میان؟ به آستان باده آی
بیا که حلمی قریب غریب را سزا کند