رستهام از این جهان ققنوسوار
رستهام از خواب و از پندار کار
آفتابم آفتاب عقل نیست
گمشده در ابرهای انتظار
نور حق در منظرم جویای من
من برابر چون فلق جویای یار
یار را چون یافتم گویا شدم
ورنه من هم چون کسان در قارقار
حق یکی بودهست و کی دو میشود؟
هر زمان امّا نو است و نونوار
نوگرایان کودکان خفتهاند
خفتگان را میکند بیدار نار
حلمیا این شعلههای باستان
خوش کشیدی بر دهان روزگار