در چلّهگاه جانت من جز خطر ندانم
از رزمگاه دیوان هرگز حذر ندانم
گفتا به خانهی دور با ما سلانه برخیز
گفتم سلانگی چیست؟ من این خبر ندانم
آری به منزل دوست باید به جان پریدن
هر سنجری به جز دوست جز رهگذر ندانم
دارالولایت عشق آن سوی آسمانهاست
بیشک که تا در دوست من هیچ در ندانم
سلطان شبی مرا گفت آیینگی تمام است
یعنی که از جهانهاش دیگر اثر ندانم
بس کار ما عجب شد، کس هم ز ما نپرسید
کس هم بپرسد آخر، منْ کور و کر ندانم
با خلقتی که کردی من پای رفتنم نیست
مر حلمیام تو کردی، جز بال و پر ندانم