به وصال آن مه مست ز دو دست و پا گذشتم
چه بدانی ای دل خوش که شبی کجا گذشتم
قصّهی رهایی من ز شب بلند دردم
تو شنیدی و ندانی ز چه مرگها گذشتم
تو خوشی به آبرویت، به طریق جستجویت
به هوای عشقبازی من از این هوا گذشتم
چو به آن هوا رسیدم که دم گداز روحست
ز سرم فتاد عقل و ز سر خطا گذشتم
نظری به غرب راندم، نظری به شرق راندم
به میانه جان پراندم ز جهان ِجا گذشتم
به شبی سه بار مُردم به مصاف مرگبازان
به در دهم ز پنج و شش بینوا گذشتم
سیلان عشق دیدم که مرا ربود از خویش
ز هر آن چه هست و بودم چو برادهها گذشتم
ز جهان ماه دیسان، ز قرار برگ بیزان
به سوی حقیقت محض به جهان لا گذشتم
من از این جهان جادو و همه دیار و یاران
به هوای بانگ مست تو بیا بیا گذشتم
به جهان زیر حلمی خبر از خدای می گفت
به جهان روح امّا ز خم هجا گذشتم