رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۳۳۲ : دوش کام دلم در نفس زهره پزید

دوش کام دلم در نفس زهره پزید
خسته از کار زمین عشق مرا زهره کشید
خسته از خاکزیان وین سفر پر شب و خون
حضرتش گفت بیا و دل من زهره رسید
خدمت آن شه خوش همدم آن ماه گران
دل بیچاره دو دم موسقی زهره شنید
کار فردای زمین دیدم و از خنده ی من
بر زمین خاطری از خاطره ی زهره دمید
دیدم آن لحظه دلیرانه و گویم که زمین
از دم و ناطقه و خاطره ی زهره چکید
چو نظر بر رخ فردا فکنم فاش کنم
از نو بر خاک شما رایحه ی زهره وزید
گفت حلمی برو زین جا که ز تختت فکنند
رفتم و آمدم و عالمی از زهره شنید
پیمایش کتاب