هر گوشه ی افلاکت صد لشکر روحانی
صد عمر بباید تا این قصّه به جان خوانی
خوابی ست که تعبیرش این لحظه خرامان است
حال من و دل پیداست؛ شیدایی و حیرانی
صد قافله ی فتنه چشمان تو می بارند
زین روست که می بینم این مزرع طغیانی
از غیب خبر آمد این خانه به سامان است
هر چند بسی راندند ارّابه ی ویرانی
از موسقی جانت جان ها به میان جستند
در شطّ میان ما هم در کوچه ی پیشانی
حلمی به چه می نازی زین خوف و خطربازی؟
آن سوی خطر بنگر جان های سلیمانی