رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۳۵۵ : دلم ربّ النّوعی داند که اسرار تو می‌خواند

دلم ربّ النّوعی داند که اسرار تو می‌خواند
چنان کردم که فرمودی و کس جز ما نمی‌داند
اگر چه دور در جسمیم و لیکن جانِ نزدیکیم
 به دریا می‌زنم دل را و دریای تو می‌راند
من آن خورشید بیهوشم که از چشم تو می‌نوشم
 تو آن دریای فرّاری که درد کهنه بنشاند
خلایق را نمی‌دانم چه دلخوش کرده‌ی هیچند
 تو خود عشقی و ایشان را چرا عشقت بترساند
مرا موسیقی چشمت چنان از خود به در کرده
 که گر افلاک در ریزد مرا نتوان بلرزاند
چنان در عشق رقصانم که صد کشور به هم کردم
 ولی خاک مرا یک دم کسی نتوان بلغزاند
امین عشق تو حلمی به دنیایی که دنیا نیست
 چنان خو کرده در طوفان که طوفانها بغرّاند
پیمایش کتاب