رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۳۵۶ : من بگویم روح و تو گویی چنان

من بگویم روح و تو گویی چنان
من چه گویم تو چه گویی ای فلان
یار بینی هر سویی با خویشتن
گر رها گردی تو از چنگ زمان
من بگویم جام و تو گویی حدیث
تو درون شو خوان حدیث بی مکان
تو سر راه خودی تو با خودی
بیخودی باید به راه یار جان
من بگویم راه و تو گویی علف
من بگویم جان و گویی استخوان
استخوان و خون و مغز خاک را
وانه و آن مغز روحانی بخوان
این سر پشمین و این جسم نحیف
مرکب تو نیست ای روح روان
چون تو جانی جان جانان را بجو
چون تو روحی قدر خود را روح دان
عصر آهن گرچه بس سردست و سخت
می کند جانهای عاشق سخت جان
حلمی از میخانه ی ارواح گفت
جام خود پیدا کن و آنجا بران
پیمایش کتاب