تو جانان منی ای جان تو آنی
تو هم بیرونی هم در نهانی
تو ای دردانهی هستی بفرما
حضورت بر سر تاجم نشانی
من آغوش دل شیدا گشودم
کجا یک بار گفتی لن ترانی
هماره با منی ای حضرت عشق
هماره با توام در هر جهانی
ظهور خامشان بیطاقتم کرد
از این بیطاقتی گوهر فشانی
چو در اقلیم بینامت رسیدم
رها گشتم ز دنیاهای فانی
رها گشتم ز علّتهای آدم
وز افلاک سلاطین زمانی
رها از جامههای زیر و بالا
رها از روح هم؟ ولله تو دانی
به اینجا چون رسیدم حرف اِستاد
نه حلمی ماند و نی آن یار جانی