صبح، آن افلاکبان بینظیر
گفت با من از ره معنا بمیر
حال و مال و سال و ماه و آه و جاه
واکن از جان خود و آتش بگیر
دوستیها در جهان چون دشمنیست
تک شو و تک رو در این راه دلیر
بیخودی یک داستان شوخ نیست
بیخودند آن شعلهپردازان شیر
در خموشی راه بین و روح شو
تا شوی همراه جانهای شهیر
دلصفت باش ای عزیز راه دور
یعنی همچون دل بتپ در عشق پیر
شغل عاشق چیست حلمی؟ عاشقی!
عاشقی را نیست اوصاف حقیر