بی خویش بودم، ناگهان
آمد سویم مولای جان
دستم گرفت از راه دل
رفتیم از راه نهان
گفت او و من بنگاشتم
از درسهای لامکان
از صوت ها و نورها
از راه روح وان امتحان
بس آزمود این خسته را
تا سرّ نگویم از نهان
تا حرف او و خلق او
هرگز نرانم بر زبان
بگذشتم از معراج ها
از هفت تا هفتاد خوان
افروخت دل از رازها
شد بی نشان چون بی نشان
نامی در آن بی نام شد
تا شد زبانِ بی زبان
حلمی کلام عشق گفت
اینها کلام او مدان