کار پیمانه چنین است و عیان میکندت
پیر و بیمار و دگرگونه جوان میکندت
غیبت دوست نگوییم و اگر جام کشیم
کار عقل است که رسوای جهان میکندت
دیده بر غیر ببندیم که مأوای شه است
ورنه این دیده تو را خوار خران میکندت
بی ملالی که ز اجماع من و آن من است
باده زین دامن بلوازده آن میکندت
حیف از این روح که در کالبد آب و گل است
باده جانانه طلب، آب روان میکندت
دیدهی هرزهی این مردم غفلتزده بین
هو از این دار مکافات نهان میکندت
ساعت باده به یاد آر و گذر زین پل رنج
صاحب جام تو را صاحب جان میکندت
گرچه آن حقّ برین گاه نسق میکشدت
شکر پیمانه که ارباب زمان میکندت
نام دیرینه زبان آر و دگر هیچ مگو
حلمی از حلقهی میخانه نشان میکندت