رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۴۳۳ : ناگهانی صبح در جانم دمید

ناگهانی صبح در جانم دمید
ناگهانی خنده زد صبح سعید
ناگهانی این شب هجران زده
در خروش مهلک نور سفید
ناگهانی کهنه بی مقدار شد
ناگهانی روزگار نو رسید
آن همه پروا که می ریسید عقل
در حضور حضرت بالا پرید
ناگهانی خلق خودبین رام شد
روحِ در آدینه مانده وارهید
ناگهانی خنده زد یار نهان
صدهزاران پرده ی غیبت درید
رقص رقصان شعله ی شمع ظهور
آتشی بر حجله ی خامان کشید
عقل با دل چون حدیث خواب گفت
خون ز دل جوشید و عاقل شد شهید
عصر، نو شد، راه، نو شد، ماه، نود
باد نو از جانب مشرق وزید
گفت با حلمی به خنده ساربان
مست باشد هر که این هنگامه دید
پیمایش کتاب