رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۴۳۹ : ای حال خوش کجایی؟ ما را سرایتی ده

ای حال خوش کجایی؟ ما را سرایتی ده
در بزم دوردستان، یک شام، دعوتی ده
چندیست بی نوایم، در خویش نیست جایم
حالی تو ای خدایم جانم تلاوتی ده
آن دم که می بریدم از خویش و خویشدستان
فریاد من شنیدی: دل را شهامتی ده!
دل را شهامتی شد تا اوج روح خیزد
تا اوج دیگر از نو این سینه حالتی ده
از تخت چار جستم، بر پنج و شش نشستم
از هفت چون برستم گفتم قساوتی ده
دانسته بودم آری زین پس به خون نشینم
در خون چو ساعتی شد گفتم اشارتی ده
چون هشت تیز ببرید از حقّ اشارتی شد:
ای نُه چه مانده ای تو؟! برشو سعادتی ده!
باید گذشت زین هم باید گذشتن آری
بهر چنین گذشتن ناداده رحمتی ده
با موج غارت عشق حالی چنانه مستم
کو داد می ستاند از من که قامتی ده
حلمی برو بسوزان هر کو حریف عشقست
آنگه چو سوخت جانش ناخوانده برکتی ده
پیمایش کتاب