من که این گونه تو را محرم جان آمدهام
فارغ از مغلطهی سود و زیان آمدهام
مرحمت کن همه این خویش و تن از من برگیر
که رها از من و ما و دگران آمدهام
دوش در آینهی جام رخت دیدم و حال
لخت و بیپرده سویت رقصکنان آمدهام
پردهی خواب چو بدریدم و این پیلهی بخت
سوی پیمانه سحر وقت اذان آمدهام
چه کنم؟ مستم و بی می نتوان اوج گرفت
جام دیرینه به پا کن که نهان آمدهام
خبری نیست برون، مردمکان در خوابند
از کناری شدم و حال میان آمدهام
حلمی از بادهفروشان چه نشانی ماندهست؟
من که از راه غزل بویکشان آمدهام