رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۵۱۱ : دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی

دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی
امروز بلا را با صد نور و نوا دادی
امروز شعف خوش‌تر از شادی بیهوده
گفتی که به تحویلی، امروز صفا دادی
امروز شهان خوش‌تر در خرقه‌ی درویشان
بنشسته چو بی‌خویشان آن جام خفا دادی
آن خرقه‌ی آتش بود بر دوش خدامردان
زان شعله‌ی خودگردان یک بوسه به ما دادی
خون‌دیده شد این چشمان در چشمه‌ی بی‌خشمان
آن جور و جفا بردی این وصل و وفا دادی
در راه به ما گفتی بر وصل میندیشید
بر هیچ میاویزید، شاید که هجا دادی
تا هیچ شد این عاشق عمری به هزاری رفت
شب را به سحر عمری در عشق فدا دادی
در عشق تو جان باید با هیچکسان باشد
چون هیچکسانت را اسرار فنا دادی
با هیچکسان گشتم تا ذرّه‌ی جان یابم
در هیچ بدم ناگه چون رعد صدا دادی
از هر چه که هستی خیز، ای هستی بی‌آویز
گفتی و به خاموشی یک شعله عطا دادی
حلمی ره کوهستان بس صعب و فلک‌لرزان
از راه نیندیشم، تو صوت بیا دادی
پیمایش کتاب