ای یار نشان بینشانی، بینامی و نامآور جانی
بیرنگی و آبروی رنگی، بینقشی و خود نقش جهانی
ای دیده نگین آفتابت سَرفاش نشان و دلبری کن
شاید گذر شبانه افکند آن شاهدِ مست ناگهانی
ای خواب کجا معبّرینت؟ گیسویِ فشانِ عنبرینت؟
تا شانه به زلف بسته افتد سِر فاش کنی به دیدگانی
بیتاب تو خورشید و مهانند، در گردش و پرگار جهانند
با این همه در حیرت از آنند کاخر تو کجای داستانی
ما راز بدانیم و نگوییم زین شیوه که جامه میدرانی
ما خوابروان آستانیم بر درگه جام آسمانی
جامی تو دهی و جان نگیرد، جامی تو دهی جهان نگیرد
ما فارغ از این جان و جهانیم زان جام بلند لامکانی
با باد مگو تو راز هستی، آتش زندش خیال مستت
با آب مگو که غرق گردد دریا ز تلاوت شهانی
با خاک به حرف و گفتگو باش، پیمانهبهدست و بادهجو باش
از غیرت آسمان نفس کش تا عشق دهد تو را امانی
خوابیم و خرابیم و سرابیم، اقیانس برپا و شرابیم
ما دیده بر آفتاب کردیم، پر سوختهایم و استخوانی
صد جا برویم و جا نمانیم، بی سفرهی بادهسا نمانیم
هر خانه جویی نان به کف آوریم، هر گوشه سپاه دلبرانی
حلمی که لب پیاله بوسید رویینتن و جان و جاودان شد
جادوی می از چه سان اثر کرد؟ اسرار مگوی را چه دانی