رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۵۳۸ : تو چراغی، نورها از جان توست

تو چراغی، نورها از جان توست
شب به آغوشت دمی مهمان توست
بنده خاموشی به جان بگزیده‌ام
تو به حرفی، این سخن از آن توست
حال من از حال آتش بدتر است
جنگ‌ من در صلح بی‌پایان توست
دور تو رقصان ملائک می‌پرند
رقص خود از شور تو رقصان توست
چار شمشیر فلک از چار سو
در هم از یک رزم در دامان توست
این شب تلخ پر از شیرین تویی
چشم تر خوشخند از باران توست
حلمی و رنج و سلاطین عدم
این سه تا یک مشت از پنهان توست
پیمایش کتاب