تو چه دانی که کهام؟ آب کهام؟ نان کهام؟
که شبان راست کجا میروم و آن کهام؟
ای برادر همه اندیشهی تو سوختنیست
تو چه دانی که در اندیشه و سامان کهام؟
از همه خلق که دانست همه روز و شبان
در پی و ریشه و اندیشه و دامان کهام؟
دست بردار از این منطق بدکین خراب
جان بسوزاند و هم هیچ که جانان کهام
همه دشوار شود عاقبت این بادهی سهل
گر ندانی که که را زهرم و درمان کهام
هی مگو ساقی از این باده به یکسان بدهد
تو چه دانی که که را باده و پیمان کهام؟
عالم سایه و این آدمک سایهپرست
که بدانست در این مضحکه تابان کهام؟
حلمی ار مست مدام است ملامت چه کنید؟
جام دانست که من مایل و در جان کهام