من نمیدانم که این شام بلند
وین خیال پست و افکار نژند
کی رسد تا انتها، لیکن خوشم
چون بزاید عمق شب صبح سمند
دیو سرخ از یک سویی قدّارهکش
این سیه غول از سویی عیّاربند
آن تتاران بزدلان مکر و خون
این نحیفان دلخوش مشتی چرند
عاقبت گردند از خود سرنگون
سیم و زر گردد به گردن سیم و بند
قصّهی پرغصّهی طفلان زار
خوش ببین و خوش بخوان و خوش بخند
حلمی و این محفل بیخلقْ خوش
چون شعف در جان ما، اندوه چند