رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۵۶۱ : جانِ پُرتکانه می‌رانم

جانِ پُرتکانه می‌رانم
ای جهان به خانه می‌رانم
تو ز خود بهانه می‌گیری
من خمش زمانه می‌رانم
هر کسی نشانه‌ای دارد
من چه بی نشانه می‌رانم
عقل را ببین چه مبهوت است
زین که دلکشانه می‌رانم
روزها به کار پیوندم
وقت شب میانه می‌رانم
نزد من نیست سرّ پوشیده
بس که شاهدانه می‌رانم
هر نفس زبانه می‌گیرم
آتشم شبانه می‌رانم
کهتران به دوش می‌بندم
مهتران به شانه می‌رانم
زین همه غبار روبیدن
حلمی عاشقانه می‌رانم
پیمایش کتاب