رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۵۷ : ای کز غم تو سپاه جان سوخته شد

ای کز غم تو سپاه جان سوخته شد
جان‌ها به لب آمد و جهان سوخته شد
منطق ز بیان فتاد و زین مشعل صبح
شولای عدد کشان‌کشان سوخته شد
خاموش شد آن چراغ افسون و فساد
افسانه‌ی این کون و مکان سوخته شد
آن شاهد وصل آمد از حجله‌ی نام
هر بود و نبود و این و آن سوخته شد
ساقی به میان آمد و این چرخ عدم
با آدم و غیر عاشقان سوخته شد
مغبون بهاران و صد افسون خزان
با عطر گلاب و گلسِتان سوخته شد
گفتند هر آیینه که عصری دگرست
هر آیینه اعصار گران سوخته شد
حلمی به مقام روح چون تیر برست
زین حادثه تقدیر کمان سوخته شد
پیمایش کتاب