گمانم نار میبیند، زبانم یار میخواند
سرم از نور میپاشد، شعورم کار میخواند
رخ یکتای خاموشی به وقت سرخ سِرپوشی
ورای هوش و بیهوشی مرا هشیار میخواند
به شب تشتم بیاندازد، به صبحم پای درکوبد
چو دل خوشخوش بیاشوبد نهان اسرار میخواند
سخنگویی به شیرینی نه کار نازنازان است
زبان یار میخواهد که بیکردار میخواند
سراپا شور ریسیدن، سراسر روح باریدن
به آنجا که زمان هیچ است و دل دلدار میخواند
دلم در کنج بیتاب است و تا نامنتها خیزد
چو تا نامنتها خیزد چه بیاطوار میخواند
برهنهپای خونریزان، کمرسست و میانلرزان
به سوی خویش هر روح ز خود بیزار میخواند
ز گشتن دست میبازی، به بودن دست مییازی
تو را در محفل آتش اگر این بار میخواند
به حلمی روز میگوید که شب میخانه آذین کن
خودش بنشسته بی یاران به لب اذکار میخواند