این علفزاران نگر وین چرخش دامان دوست
باد را بنگر چه بالا میزند از جان دوست
ما کهایم؟ افتادگان عشق و صبحِ بعدِ جنگ
دیدگان بگشودهایم و دست در دستان دوست
حال من آرامش جانم ز نو آمد به دست
چون که خوش جنگیدم و بنیاد شد آسان دوست
خلق را کوبیدم و افلاک را روبیدم و
جامگان شوییدم و برپای کردم آن دوست
آن نکورویان ببین بر قلّه رقص دل کنند
سرخوشان از روح و دلپاشیده از ارکان دوست
واصلان خلق را وان خالقان وصل را!
تا کدام از پای افتد در دم مستان دوست
قلّه را بنگر چه سان در بینهایت میرود
بیبدایت بود هم افلاک بیپایان دوست
بیسرانجام آمدیم ای باد و بر بادیم ما
بیسرانجامان خوشان با درد بیدرمان دوست
نیمهشب آمد سویم با تیغهی برّان وهم
وهم را گردن زدم با تیغهی برّان دوست
آزمون وصل بود آن یا جنون مرگ بود
هر چه بود انجام شد در نام جاویدان دوست
حلمی از مطرودی و دیوانگی آخر چه شد؟
بانگ شب بر خود زدم باریده در پیمان دوست
در سحر خندان سویم رقصید خورشید ازل:
برکت ای روح غزل! این راه استادان دوست!