چه خران بیشماری سر این خاک چریدند
وطن خاک گرفتند، وطن پاک ندیدند
وطن خاک تبه شد ز سر خاکپرستی
به چه سر خاک کشیدند و چه زین خاک پزیدند؟
چه غریبانه گرفتند در و دستک زندان
که مگر دیو گشاید در این چاه و پریدند!
چه عجب خواب و خیالی و چه رویای محالی
چه هزاران که در این وهم خطرناک شهیدند
به ره عشق که دردانهرهی در دل خویش است
نه هرگز قدمی از دل بیراهه کشیدند
مگرا مرگ گشاید در آن دخمهی بسته
که در آن نعرهزنان جز سخن خود نشنیدند
سخن حلمی عاشق که به جز نُقل خوشان نیست
نشنیدند غمینان و به جز غم نچشیدند