رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۶۰۰ : من منکران بوسیده‌‎ام، جان خداشان دیده‌ام

من منکران بوسیده‌‎ام، جان خداشان دیده‌ام
از مؤمنان لیک هیچ گه بوی خدا نشنیده‌ام
من بی عقیده زیستم تا خویش دیدم کیستم
از نوجوانی تا کنون صد گُل ز بالا چیده‌ام
از کودکی دانسته‌‌ام بی دین توان برخاستن
از حق تمام روزها تا عمق شب ریسیده‌ام
من بس سحرها دیده‌ام از نور دل بگریخته
هم نیز بس شب‌ماندگان در وصل حق پاشیده‌ام
از سر حجاب‌ افکنده‌ام، بس خانمانها کَنده‌ام
پیروز را بازیده‌ام، امروز را باریده‌ام
لشکرگشای پست را در چالِ میدان کشته‌ام
 مستِ خوشِ بی‌ هست را وصل خدا بخشیده‌ام
حلمی شبانه نیم‌مست سر کش به کوی جام‌دست
 زیرا از ایشان یک تنی بر عاشقی بگزیده‌ام
پیمایش کتاب