رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۶۱۳ :‌ از ستم دلخون شود هر کس که یارای حق است

از ستم دلخون شود هر کس که یارای حق است
 در دل این صحنه‌ها صد صحنه‌‌ برپای حق است
آفتاب از مشرقِ دیوانه تا آید برون
 بر سرش صد پرده‌ها آوار بارای حق است
تا برون خیزد سحر از خیمه‌ی ظلمانی‌اش
 صد درفش از نور دل تا صبح رقصای حق است
هر چه دل گوید کنم آن گفته‌ها را خوبتر
 دل سرای راستی، سینه اهورای حق است
با ملایک بیختن هست و تبار آدمی
 روح را خاکی دگر از نو پذیرای حق است
گر دراز افتاد این ققنوس را برخاستن
 نیمروز عشق را حالی سمیرای حق است
زاید این مام کهن امروز صد ققنوسها
 آذر دیرینه را امروز مجرای حق است
آتش مهر است این، قلّاب ابراهیم نیست
 بوسه‌ای بیدارکُن از کام زیبای حق است
چادر اندوه را بر جان عریان تکّه کن
 حلمیا در کار کن تیغی که برّای حق است
پیمایش کتاب