رفتن به محتوای اصلی

غزل شماره ۶۲۸ : دل مانده در افکار من، عقلم بماند از کار من

دل مانده در افکار من، عقلم بماند از کار من
 تا عشق دید انوار من بگزید و شد غمخوار من
از نیستی هست آمدم، با نیستی مست آمدم
 جامم چو بشکست آمدم از خانه‌ی دلدار من
در خانه کس را ره نبود، در را ز پنهان کوفتم
 دردم به پنهان سوختم در کوره‌ی تاتار من
شه بود جان درویش شد، افتاد و سر در پیش شد
 در مقدم او کیش شد تقدیر لاکردار من
از کیش‌ها افراشت سر، تن کرد شولای خطر
 بگذشت از سیل شرر تا منزل بیدار من
از خلقت گِل دورتر گشت و بشد مهجورتر
 تنبورتر پرزورتر در پنجه‌ی اظهار من
تلخی کن ای شیرین‌شکن در کام حلوایی من
 مستی بزاید تلخ‌ها در سینه‌ی ستّار من
ای یار شو قهّارتر! ای چرخ، دُوری هارتر!
 ای خوابها بیدارتر در شامگاه تار من!
تا صبح گیرد گردنم، گوید که آن رویا منم
 من نیز پیراهن کَنَم وقت‌ خوش پیکار‌ من
حلمی به کام نور شد، با مطربان محشور شد
 ناممکنی مقدور شد در گردش پرگار من
پیمایش کتاب