دلآشوبان به کام دل رسیدند
مسلمانان وصال گِل پزیدند
من از تو فکر برگشتن ندارم
نحیفانند آنها که بریدند
رفیقان جام گلگون ظفر را
سلامتباد آزادی کشیدند
به شهر دشمنان عشق رفتم
مگر از دشمنی با خود رهیدند
خدنگ مردمت تنهاترم کرد
مگر تنهاتر از من کس ندیدند؟
به رقص آمد به ناگه کام آتش
غمی که بهر ویرانی چکیدند
میان آتشت افسانه کردم
فسونی که به راه شب دمیدند
سر آن دارد این خفته بخیزد
به دیوان گفتم و یاران شنیدند
چو حلمی ساز تنهایی غزل کرد
ازلساران ز کوی دل وزیدند