پرّنده و گریزان از قارهی زمانم
در دام خویشتن نیز یک لحظه مینمانم
من سرور جهانم، روح است خانمانم
تا یار پَر نماید صد جامه میدرانم
روزی گذشت و روزی ماندهست زین دم شوم
هر ذرّه مانده از جان تا باده میجهانم
عمری به نذر مِی شد، جانا مدد بفرما
پیمانهها لبالب تا تشنگان رسانم
تا صبحگاه پرواز جز ساعتی نماندهست
پیمانه قوّتی ده در روح پر کشانم
رویاست هر چه رفتهست، رویاست هر چه آید
رو یا بمان که جانم زین قصّه بپّرانم
در حلقه دوش دیدم اعضای عشق شادند
این عضو را به درد آر، با درد شادمانم
ای دیده قدمتت کو؟ بالا و قامتت کو؟
ای خاک تیره بر شو در من که آسمانم
در خواب گر به دست جانان پیاله دیدی
شکرش بگو و نامش، آنگه تو را بخوانم
حلمی به روزگاران از عشق یاد کردی
از جام دوستداری صد جرعهات چشانم